Quantcast
Channel: دختر پاييزي
Viewing all articles
Browse latest Browse all 51

پاييز

$
0
0

چه بوي خوبي مي‌دهي پاييز! رايحه‌ي آشنايت بازهم در پيچ و خم‌هاي هزارتوي ذهن غوغايي آفريده است. هنوز آبان‌نشده و باران‌نيامده، کوچه‌هاي خيس خاطرات را بر بوم پول‌اندود زندگي نقاشي کرده‌اي. هنوز هارموني آسمان طوسي و آسفالت خاکستري و ديوارهاي چرک گرفته‌ي شهر را نساخته‌اي اما پيشاپيش بال‌هاي پرواز انديشه را سروده‌اي. آنقدر تحريک‌آميزي که هوس مي‌کنم شبي از شب‌هاي بي‌همتايت با قطرات بارانت شروط نمناک ببندم. راستي تو مي‌داني صورتک‌ها چگونه بر آه‌ها غالب مي‌شوند؟ مردي را ديدم که چوب‌دستي تلخي در دست گرفته بود و گوسفندان را از خيالش مي‌راند تا خوابش نبرد. بيا ميهمان تقلاي بيداريش باش پاييز که گوسفندان سخت خواب‌آورند. تو بيا «شاعري» را در قالب آيه‌اي قرآني در پياله‌اش بريز و از زبان آن چوپان فقيد برايش بازگو کن که شاعران ديوانه‌اند. بيا پاييز بيا که شير اين گوسفندان سخت ديوانگان را مي‌آزارد.


 


مردي را مي‌شناسم که نجواي خنده‌ي چروک‌خورده‌اي اطراف چشم‌هايش زندگي مي‌کند. سال‌ها است که آن صدا مرا نهيب مي‌زند که هان؟ چه در چنته داري؟ بيا روزي با هم آن کوچه باغ قديمي شيب دار را بالا برويم، در چوبي تماما دست‌ساز را آهسته باز کنيم، تو بوي يرگ‌هاي باران خورده‌ي زرد و ارغواني را مقدمه کن، من بي‌نظمي هيزم‌هاي در حال سوختن را بهانه مي‌کنم، تو سرماي آبان را اضافه کن، من خستگي راه را اشاره مي‌کنم، بيا پاييز، بيا به ديدار پيرمردمان برويم، بيا برويم قوري قديمي‌اش را از کنار آتش رها شده‌اش برداريم، صدايش بزنيم تا طبق معمول شادماني‌اش را از حضورمان تنها با يکي دوجمله‌ي زباني ابراز کند و با کمي تاخير نزديک ما بيايد، احوال‌پرسي کند، کنارمان بنشيند و چاي تازه برايش بريزيم.


 


کودکي را مي‌شناختم که فارغ از طعنه‌هاي بزدلانه و پنهاني آدم‌ها، کاخ باشکوه سپيدي‌هاي از آسياب برگشته‌ي مومنين را تنها با چرايي بي‌پروا فرو مي‌ريخت. پاييز که مي‌شد از پشت پنجره گنجشک ظاهرا آرام و پف کرده‌ي نشسته روي سيم‌ برق را تشويق مي‌کرد که لااقل آنقدر زيبا و خوش‌آواز نيست که در قفسي حبسش کنند. پاييز که مي‌شد چيزي از جنس تو بر تحسين‌هاي ناتمام مردماني که کارنامه‌هاي کاغذي را تحسين مي‌کردند چيره مي‌شد و او از خود مي‌پرسيد: «چرا کسي دغدغه‌هاي پاييزي را نمي‌ستايد؟» پس تو اگر او را ديدي، سلام گرم من را نثارش کن!


 


اي پاييز، حتي لحظه‌اي از اين سال‌ها را از ياد نبرده‌ام. تمام ثانيه‌هاي اين سال‌ها را که تو بر زخم‌هاي خوره‌مانند زندگي مي‌نشستي و آسمان شهر را به همراه صداي قرباني شدن اشک‌هايت زير چرخ ماشين‌ها چراغاني مي‌کردي، مي‌توانم در اين ورق‌هاي صفر و يکي برايت بازگو کنم. لحظه‌اي از هم‌نشيني گردسوزت را از ياد نبرده‌ام. با اين همه تو هنوز ستودني هستي، هنوز بوي آمدنت، بوي پوست سوخته‌ي گردو لابه‌لاي برگ‌هايي که باغبانان مي‌سوزانند، بوي سرماي لطيفي که يحتمل نوعي اثرگذاري بر سيلان هوا است، ستودني است.


بيا پاييز  ( انديشه )



 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 51

Trending Articles